حرفی برای بیداری و از سر دلتنگی
روستايي گاو در آخور ببست
شير گاوش خورد، بر جايش نشست
روستايي شد در آخور، سوي گاو
گاو را ميجست شب، آن کنجکاو
دست ميماليد بر اعضاي شير
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زير!
شير گفت ار روشني افزون شدي
زهرهاش بدريدي و دل خون شدي!
اين چنين گستاخ زان ميخاردم
کو در اين شب، گاو ميپنداردم
مثنوی مولوی